درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید ![]()
off boy khamoosh
تکرارغریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
با تشکر و اجازه از وروجک تنها
باز باران٬ با ترانه
جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : علی
برای شارژ سیمکارتتون میتونین از دوتا سایت زیر استفاده کنین این دوتا سایت هم قابل اطمینانن هم امکانات خوبی دارن که یکی از امکانات جالبشون اتو شارژ یا همون شارژ بر خطه که مستقیم سیم کارتتون رو شارژ میکنه
خريد شارژ ايرانسل، شارژ همراه اول و تاليا با تخفيف وبژه در تهران شارژ خرید کارت شارژ | شرکت آسیا شارژ
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد،
سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید
و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد،
تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه... می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن... اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...
اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره
که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد .......... مدیر وبلاگ: من همیشه عاشق اسم سارا بودم
سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : علی
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام. و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد. همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه. تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟ آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟ حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟ آوا، آرزوی تو برآورده میشه. آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود . صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم. در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین. سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
http://www.beytoote.com/fun/comic-subject/cool-video5-humor.html جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : علی
حدیثه بیچاره رو ببینین چطور از در اتاق آویزون شده!!!! برای دیدنش به این آدرس برید http://www.aparat.com/v/02d58e4a3bd765b905c3a6490b5e8b59214910 دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : علی
اسمش... رح... خیلی جالب بود برام ،وقتی از دستش دادم تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم اون شده بود یه همدم دور، گرچه از اول میدونستم یکی رو دوست داره ولی بازم تنهام نمیذاشت شریکم بود هم تو غمهام باهام بود هم تو شادیام. هم زیر افتاب حرم،هم زیر بارون حرم. سخته وقتی میرم جایی که همیشه میرفتیمو میبینم میگم ... یادش بخیر... حرف نگفته زیاد موند ولی دیگه نیست که بهش بگم و اون بگه: همین.... !!! خاطراتش که همیشه مثل برق از جلوی چشمام میگذره و فقط حسرتی می مونه که بگم حیف شد قدرشو ندونستم و بگم کاش و کاش و کاش....
امیدوارم بخونه یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : علی
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.....ادامه مطلب ... جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 23:50 :: نويسنده : علی
پدر که باشی
به جرم پدر بودنت , حکم همیشه دویدن برایت میبرند بی اعتراض به حکم فقط میدوی! بی رسیدن ها می دوی و در تنهایی ات نفسی تازه میکنی پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نیست باز هم دلهره هایت را مرور میکنی هر چین و چروک صورتش یه قصه از زندگی خوابیده و تو عمق نگاهش یه انتظار و چشم به راهیه بی پایان ای کاش میشد کاری کرد که هرگز هیچ پدری تو قلبش اینقدر غم نباشه — جمعه 5 خرداد 1391برچسب:, :: 23:35 :: نويسنده : علی
ايـن جهـان كوه است و فعل ما ندا
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |